شهید بابامحمد رستمیرهورد

شهید بابامحمد رستمیرهورد در سال ۱۳۲۵ش در روستای رهورد از توابع قوچان چشم به جهان هستی گشود. نوزاد درشتاندامی که وقتی در آغوش مادرش شیر میخورد، شاید کسی تصورش را هم نمیکرد که او روزی یکی از مردان بزرگ این سرزمین خواهد شد. بزرگمردی که در گذرگاههای حساس کشور افتخار آفرید و سرافرازی را برای مردمش به ارمغان آورد. روزهای زندگی برای آن نوزاد شروع شده بود. روزها از پی هم میگذشتند و هفتهها و ماهها و سالها. محمد آرامآرام بزرگ میشد و شیرینزبانی و بازیگوشیهایش شور زندگی را به خانه میآورد. شادی پدر و مادر و آغوش گرم پرمهرشان همه دنیای او در این روزها و سالها بود. اما دوران کودکی و بازیگوشی در دل روستای کوچکشان خیلی طول نکشید. سفر ابدی مادرش به آسمانها، دل کوچک او را زود با غم تنهایی آشنا کرد. غمی که او را زودتر از دیگر دوستان همسنو سالش با سختیهای زندگی روبرو کرد و باعث شد پا به دنیای بزرگترها بگذارد. دوران درس و مدرسه از راه رسید و او با دنیای دیگری آشنا شد؛ دنیای کتاب و نوشتن. اولین کلمات را در کلاس کوچک و تاریک روستایشان خواند و نوشت. شبها که پدرش«قربان»، خسته و کوفته از سر زمین بازمیگشت، او روی دفتر و کتابش خم شده بود و درس میخواند. زمزمه شیرین کلمات کتاب و نقش آنها با مداد سیاهش روی سفیدی کاغذ دفتر: بابا آب داد.
سالهای نوجوانی، سالهای کار در کنار پدر بود. درس و بازی در کنار دوستانش که جای خود را داشت، به کشتی چوخه هم که بزرگترها میگرفتند، علاقه نشان میداد و هر از گاهی با دوستی دست و پنجه نرم میکرد. خوشبنیه بودن و اندام چغرش کمکحال او بود تا اغلب، پیروز زورآزماییها باشد.
بالاخره دوره ابتدایی به آخر رسید و توانست با نمرههای خوب و قبولی، بار دیگر پدرش را شاد کند. اما این پایان درس خواندن او هم بود. در همان ایام پدرش تصمیم گرفت به«مشهد» مهاجرت کنند و او در کنار پدر راهی شد. «مشهد» خیلی بزرگتر از روستایشان بود و پر از چیزهایی که او را به هیجان میآورد. حرم امام رضا(ع) مرکز همه آنها بود. گنبد و گلدستهها، حیاطهای بزرگ، کبوترها، سقاخانه طلا، بوی عطر و عود، همه و همه«محمد» را به دنیای دیگری میبرد؛ دنیایی پر از مهر و صفا، پر از شادی و محبت. روزگار چرخی دیگر زد و پدرش را هم به آن سوی آسمانها برد؛ در کنار مادرش. «محمد» تنهاتر از قبل شده بود. خودش بود و خودش و خدایی که همیشه او را در کنار خود احساس میکرد. همانطور که پدرش میگفت: اگر من هم نباشم، خدا همیشه با توست و مواظبت است. بعد از پدر، بیش از پیش کار کرد و روزگار گذراند. کشتی چوخه هم بهترین سرگرمیاش بود. جدیتر آن را دنبال میکرد. فن میزد و فن میخورد. جثه توپرش او را حریفی قدر نشان میداد. در این سالها به سربازی رفت. پس از بازگشت، دیگر برای خودش جوانی از آب و گل درآمده بود. جوانی که هم جسمی قوی داشت و هم روحی بلندنظر و محکم و باایمان. با این سرمایه شخصی وارد فعالیتهای اجتماعی شد. برای نماز به مسجد امام حسین(ع) میرفت. آنجا به خادمی نیاز داشتند. خادمی آن مسجد را پذیرفت و به نمازگزاران خدمت میکرد. از طرف دیگر، از آنجا که درد یتیمی و نداری را از نزدیک لمس کرده بود و با آن آشنا بود، تلاش کرد در حد امکان به محرومین و نیازمندان کمک و قدری از مشکلات آنها کم کند. کار در هیئتهای عزاداری و جنبو جوشی که از خود نشان میداد، کمکم او را به مرکزیتی در این زمینه تبدیل کرد و شد یک هیأتگردان فعال. مجموعه این فعالیتها او را با افراد مذهبی و انقلابی آشنا کرد؛ بهگونهایکه از افراد مؤثر و قابلاعتماد انقلابیون شد.
شهید بابامحمد رستمی یک شب بعد از نمازمغرب و عشاء اشاره کردند که در مسجد امام رضا(ع) بین چهارراه لشگر و دیدگاه لشگر مراسمی هست و افرادی که آماده هستند در خدمتشان باشیم، آنجا برویم. به جز یکی دو نفر بقیه همراه این شهید بزرگوار رفتیم و بعد از استماع سخنرانی یکی از روحانیون پیرو خط امام متوجه شدیم که حد فاصل چهارراه لشگر و دیدگاه لشگر پر از نیروی مسلح است که البته یک تعداد از جوانهایی که آن زمان جلوی سینماها بیکار بودند و به یک معنا کسب و کاری نداشتند ولگرد محسوب میشدند به آنها هم هرکدام یک چماقی به دستشان داده بودند که مردم را کتک بزنند. اینها را هم آورده بودند و از عمال رژیم سلطنتی هم یک نفر آمد وارد مسجد شد و گفت: که شماها بایستی هر چه سریعتر این مکان را ترک کنید. یادم هست که شهید بابامحمد رستمی آنجا رفت صحبتی کرد. دقیقاً یادم نیست صحبتهای ایشان را و بعد آمد و نشست. باز اینها با هم مشورت کردند. برادرهای ما هم که داخل مسجد بودند به پرسش و پاسخ با همان روحانی بزرگوار ادامه دادند. دقایقی نگذشت که همان سرهنگی که بعداً در حین انقلاب به دست مردم همیشه در صحنه جانش را الحمدا… از دست داد، آن آقا داخل مسجد آمد و گفت: که شماها میتوانید خیلی آرام بدون اینکه شعار بدهید، به منزلتان بروید. خوب طبیعتاً ما هم با شهید رستمی و شهید نظامی و بقیه برادرانی که همراه بودند، از مسجد بیرون آمدیم به محض اینکه برادران همه از مسجد خارج شدند و به خیابان رسیدند یک کلمهای به رمز آن سرهنگ گفت و نیروهایش به جان ماها ریختند و چون تعداد نیروهای وفادار به رژیم سلطنت آنجا زیاد بود، شاید هر یک نفر ما به دست دو نفر اینها افتاد. من، شهید رستمی را دقیقاً خاطرم هست که پیرمردی را بغل کرده بود تا باتومها و چماقها به سر و صورت این پیرمرد باصفا اصابت نکند و آنها به شهید رستمی میزدند. سه چهار نفری محکم میزدند با باتوم و چماق میزدند و ایشان جان آن پیرمرد را نجات داد.
در همین سالها ازدواج کرد و صاحب فرزندی شد. پسری که نامش را«حسن» گذاشت. با شروع انقلاب، در خانه بند نبود. هر روز تظاهرات، هر روز پای سخنرانی و هر روز پخش اعلامیه و نوارهای امام(ره). انقلاب بیشتر اوج گرفت و کار محمد بیشتر شد. او با استفاده از تجارب گذشته خود و ارتباطی که داشت، نیروهای مردمی را جمع و سازماندهی کرد. او پلی بود میان بزرگان انقلاب و مردم کوچه و بازار. در همین زمانها بود که بهخاطر شخصیت پرهیبت و روحیه پدرانهای که داشت، از طرف بعضی از دوستان نزدیکش، به رسم خراسانیها«بابا» نامیده شد. بعدها دیگر این لقب از اسم او جدا نشد. او برای همه کسانیکه او را میشناختند، بابامحمد یا بابارستمی بود. شاه رفت، امام(ره) آمد و کلانتریها و پادگانهای نظامی یکی پس از دیگری توسط مردم خلع سلاح شدند. جای شهدا خالی بود. نهال نوپای انقلاب نیاز به حفاظت و نظم داشت. کمیتههای انقلاب شکل گرفتند و محمد از فعالان آنها شد. پس از مدتی نیاز به نیروی منسجمتر، قویتر و خالصتر احساس شد. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و محمد از پایهگذاران این نیرو در استان«خراسان» بود. انقلاب مشکلات و دردسرهای خود را داشت. هر روز گروهی در گوشهای سر بر میداشتند: «گنبد»، «کردستان»، «سیستان»، «خوزستان» و…. هر روز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف این گروهها بود. اما مردم راضی نمیشدند انقلاب و کشورشان به این شکل پارهپاره شود. «محمد» از این افراد بود و نیروهای«خراسان» را برای مقابله با آنان سازماندهی و آماده میکرد. با دستور امام(ره) برای سرکوبی ضدانقلاب، او و نیروهایش جزو اولین کسانی بودند که راهی این میدان شدند. «گنبد» اولین جا بود و به استان«خراسان» نزدیک. «محمد» بهعنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در«مشهد»، بههمراه نیروهایش وارد این شهر شد. شهر درگیر بود اما او توانست با خوشفکری نظامی و جلب اعتماد مردم خیلی زود نیروهای ضدانقلاب را تارومار و شهر را پاکسازی کند. هنوز نفس راحتی از آن ماجرا نکشیده بودند که دستور رسید برای مقابله با گروهکهای مزدور راهی شوند. چند شهر«کردستان» کاملاً در اشغال ضدانقلاب بود و بقیه هم ناامن.
در چنین شرایطی و درحالیکه حتی وسیلهای مناسب و سریع برای حمل و نقل نیروها در اختیار محمد نبود، او توانست با حداقل امکانات و تدارکات نیروهای خود را به«سنندج» برساند. در آنجا«محمد» تواناییهای خود را بیشتر نشان داد. او با زیرکی و پشتکار در سختیها و مصیبتها نیروهایش را هدایت کرد و آنها را تا دل دشمن و جاهاییکه آنها خیال تکتازی کامل داشتند، برد. «سقز»، «بانه» و چند شهر دیگر محل درگیری سخت و بیامان آنها با ضدانقلابیون بود. در همین دوران بود که«محمد» با دکتر«مصطفی چمران» از نزدیک آشنا شد و بارها در کنار او با دشمن جنگید.
«کردستان» هنوز کاملاً آرام نشده بود که در ۳۱ شهریورماه ۱۳۵۹ش«صدام» به«ایران» حمله کرد. شهرهای مرزی یکی پس از دیگری اشغال و مردم بیدفاع به خاک و خون کشیده شدند. اخبار نگرانکننده بود. تمامی فرودگاههای کشور در روز اول جنگ توسط هواپیماهای دشمن بمباران شدند. «نفتشهر»، «مهران» و بعد از مدتی«خرمشهر» و بسیاری جاهای دیگر به اشغال دشمن درآمدند. «آبادان» در محاصره و«اهواز» زیر آتش توپها و خمپارههای آنها قرار داشت. وضعیت در بقیه جاها هم چندان بهتر نبود. او نیروهایش را به«اهواز» رساند و آنها را برای مقابله با دشمن آماده کرد.
«محمد» در این زمان مانند بسیاری از فرماندهان دیگر سپاه از نیروهایش میخواست سلاح و مهمات را از نیروهای دشمن به غنیمت بگیرند و به این ترتیب خودشان را تقویت کنند. نیروهای بعثی سوسنگر را هم تقریباً تصرف کردند. اما نیروهای ایرانی در مقابل، دست به عملیات تهاجمی زدند. «محمد» و نیروهایش در این عملیات نقش مهم و جدی داشتند. آنها در کنار نیروهای دکتر«چمران» در ستاد جنگهای نامنظم و دیگر نیروهای مردمی، سپاه و ارتش در یک عملیات هماهنگ توانستند نیروهای دشمن را به عقبنشینی وادار کنند و شهر را بازپس بگیرند. به این ترتیب، نیروهای ایرانی اولین عملیات آزادسازی خاک خود را با موفقیت به انجام رساندند. آن روزها محمد حال و هوای دیگری داشت. از یک سو از موفقیتهای نیروهای خودی خوشحال بود و از سوی دیگر خود را برای سفر ابدیاش آماده میکرد. او شهادت بسیاری از نیروهایش را دیده و پیوستن به آنها آرزویش بود. اما گویی خود را کشته میدان جنگ نمیدید. انگار به او الهام شده بود که شهادتش رنگ دیگری خواهد داشت. عاقبت نیز این پیشبینی او به واقعیت پیوست و در تاریخ هفدهم دیماه سال ۱۳۵۹ هجریشمسی یعنی حدود چهارماه و نیم پس از شروع جنگ تحمیلی، به دیدار حق شتافت.
او بههنگام مأموریت، در یک تصادف در سن سیو چهار سالگی در جاده سبزوار به شهادت رسید. مزار این یار باوفای امام در جایی است که همیشه آرزویش را داشت. حرم حضرت علیبن موسیالرضا(ع) چون پدری مهربان برای همیشه او را در آغوش گرفته است.
0 دیدگاه